Into the way



پائولوی عزیزم. سلام.

پنجمین روزی‌ست که در خوابگاه مستقر شده ام. هیچ کدام از هم اتاقی هایم نیامده اند. رسما در اینجا، تنهایم. البته سه روز پیش مسیح آمد تهران؛ با هم یک وعده شام، ناهار و صبحانه خوردیم و ساعت ها گپ زدیم.

تا دیشب کنارم بود و امروز برگشت بهشهر، تا در پروسه شیمی درمانی بیشتر کنار مادرش باشد.

پریروز میخائیل را دیدم. از تجریش تا راه آهن، ولیعصر را متر کردیم تا نشان افتخاری شود بر شانه هایمان.

کفش هایم نو و نامناسب بودند، و دو روزی ست تاول و کوفتگی دمار از روزگارم در آورده. البته نگران نشو، روند رو به بهبودی ست.

بعد از پیاده روی دیگر مصاحبتی با هم نداشتیم، حتی مکالمه ای کوتاه؛ به این فکر میکنم شاید تنها یک همراه برای فتح بیست و شش کیلومتر راه بود نه کمتر و نه بیشتر. البته نگاه هایش پشت چراغ قرمز جمهوری، و داخل مترو هنوز بر پرده ی ذهنم مکررا اکران میشود. نمیدانم، شاید تنها حس لحظه ای او بود و هیچ عمقی در پس آن نگاه حقیقت نداشت. اما یادت می آید تو بارها آن دیالوگ مشهور را برایم یادآوری میکردی که: "چشم ها چیکو، چشم ها هرگز دروغ نمی‌گویند" ؟! نمیدانم پائولو. شاید حساب چشم های میخائیل از همه چشم های عالم جداست. نمیدانم! گمان میکنم بهتر است تمرکزم را بر درونم بتابانم و به قول تو "خودم را در خودم بیابم"!

امروز برای فرار از بی‌حوصلگی اسپاگتی پختم. حتما میخواهی بدانی خوب شد یا نه؟ چه بگویم از آن وقت هاست که دست پختم را دوست ندارم!

سکوت، موسیقی متن حضورم در اتاق است و تو خوب میدانی، که چقدر برایم مطلوب است.

کلامم را کوتاه میکنم و سعی دارم باز هم برایت بنویسم.

مثل همیشه سپاسگزار وجود تو در زندگی ام هستم، و بدان قلب من با روشنایی روح با شکوهت، مدام احیا میشود.

تا بعد. دوست همیشگی ات، پاکو.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها